غریـو بی ـهـــوده



در پی گریزی بی سابقه از خود، حینی که از آن تنگنای ناگوار می گذشتمُ می توانستم افکار یک مرد مرده را در ذهن داشته باشم، به زمین افتاد. درست، پیش روی من. در آن زمان، که من، بی اندازه زشت و سراسیمه به نظر می آمدم. که وقتِ مناسبی برای ملاقات یک دیوانه ی ناب، در پسِ رام های وحشی نبود. که این را هم می دانم، که هیچ زمان، برای من مناسب نخواهد بودُ هیچ زمانِ مناسبی برای من، پیدا نخواهم کرد. چرا که به آن سراسیمگی، عجین و بی تاب شده بودم. برای همیشه و تمامِ مدت زمانی که برای ـَم، بجای مانده بود. در آن وقت که آینه ـَم شکست، همه ی آن دانه های سفید را برای خوردن کنار گذاشتم. اما حال، می توانم آن را در عوضِ تماشای او، بدل کنم. جای گرفته، در میان دوزخی که به حزنی جاودان می رسید، پنهان شده بودمُ باقی نگذاشتن هیچ ردِ واضحی از خود، در آن بیرون، دیدن او را، بی اندازه غریب می کرد. در منتهای آن اقیانوسِ انزوا، که از سر گذشته بودُ در اعماقِ آن، مانده از هر کاری، مگر رنجور و بی فایده شدن بودم. انعکاسی که در چشم من داشت، طوری نبود که بتوانی از موهومی نبودنِ آن، اطمینان داشته باشی.

در تکرارِ گرفتاری به وسواسی بیمار گونه. تکرار می شوم. هر روز. و هر روز. و در اثنای تردیدی مدام به حالِ خود، تا زمانی از لفظی اطمینانی نداشته باشم، اظهاری هم، در موردِ آن ندارمُ هیچ زمان هم برای دانستنِ آن جدیتی به خرج نمی دهمُ از این سو، و تنها از این سو است که هیچ وقت هم، هیچ چیز، نمی گویم. هر شکل و گونه ی قابل تصوری را از خود می گیرم. از منِ من. که تنفری نسبت به من بار آورده ـستُ آن را به اطراف پراکنده می کندُ تمام جهنمی که در آن نفس می کشم را آلوده می سازد. به آن. به وسواسی که به حالِ خود دارم. به ریشخندی که از من جدا نمی کندُ به حال وازده ی مرددِ من میزند.

و با این حال هم، نمی توانم از او چشم بگیرم. از رنگی، که نشان ـَم میدهد. و این، بازداری از ورود به آن انزوا را سختُ سخت تر می کندُ خواستنم را، بیش از آنچه که تا بحال بوده ست. اگر همه چیز پیش رو باشد، اما واگذاشته به حال خود، او همه چیز را می داند. و زمانی که همه چیز تنگ و بسته باشد، او باز هم، همه چیز را می داند. و همه چیز در آنجایی تنگ می شود که من، همه چیز را به اتمام، چشم بسته گذرانده ام. دیدنی که برایم رنج آور بود. و حال، این دمی که مایل به دیدن او هستم، از روشنیِ آن، چشمم می سوزد.





به هر تقدیر، در انتها، جز موجی سرد از بهرِ انعقاد خاتمه ای برای این داستان، باقی نمی ماند. از آن سو، در پی یافتنِ خطری نادیدنی، اطراف را می پایم. با دستانی که همیشه می لرزند. از پسِ هر پیشامدی. دوباره به راه می افتم و بعد باری دیگر، باز می ایستم و باری دیگر. در طی ابدیتی فانی. با ترس و لرزی ازلی. که پیوسته از من جدایی نمی یابند. و چیزی هم، در جدا کردنِ آن، موثر واقع نمی شود. دلم از خودم بهم می خورد، زمانی که از همه ی آن می گریزم و در دامِ

رختِ خرابِ خواب می افتم، از ارتفاعِ خود ساخته ی هنجار های ضروریِ من در آوردی. که نامنظم، یکدیگر را هل می دهند. و من، که تقلا می کنم چهره ام را حفظ کنم، پیشِ هر چشمی که شاید ابدا، هیچگاه، متوجهِ آن نشودُ هیچ از آن سر در نیاورد. و این است که تمامِ آن را بی ارزش می کند. این چنین، از پا افتاده و تحلیل رفته، باید اقرار کنم به آنکه تا بهمن هم که عقب بروید، صحبتِ متفاوتی، که تا بحال به میان آورده باشم، بیرون نمی توانید کشید. و آنکه . من از بی تفاوتی رنج می برم اما از دیدِ ذهنی، داستان کاملا از قرارِ دیگری ست. که من خود را مسئولِ زمین خوردنِ تک تک افرادی که می شناسم، می دانم. شاید دلیلی برای آن نبینید اما من دلیلی برای آن پیدا می کنم. و می دانم اگر کسی از آن دور بلند می خندد، برای آن است که چیزی در من مسخره و مضحک است. نه چیزِ دیگری. چون من تنها، پست ترین حالتِ ممکن بودنم. این را از دیدِ ذهنی و واقع گرایانه، خوب، میدانم. و این پستی، از برای چه می تواند باشد؟ آنکه همه چیز را بدانم و بچگانه و با بی مسئولیتی سر بر بستر مرگ نگذارم؟ خنده آور است. چون هیچ کمکی به آن نمی کند و حتی در راستایی خلافِ آن، همه چیز را پیش می برد. چرا که محرک های عدیدی این میان می آیندُ می گذارند هر چیزی، مرا به فکر ببرد. و من، هر یادی را، با هر دستآویزی که پیدا کنم، نگاه می دارم. تکه تکه. که گذشته. در تصرفِ کاملِ من است. و من تعلقِ آن را به من، از دست نمی دهم. تنها تعلقِ خاطری که از آن هیچ ترسی در میان، ندارم. اما چندی ست که این گذشتن و رفتن های پیوسته، هر بار، چیزی از آن، کم می کند. چندی ست که آن، از خاطرِ ناسورم، به بیرون درز کرده ست. و میبینم که به دنبال یافتنِ این قسمت های گم شده، از دور، تا چه اندازه احمق به نظر می آیم. و می بینم که هنوز، پا میان عرصه ی آدمیان می گذارم و هن هن کنان زمین می خورم. و باز می بینم که هنوز آماده نیستم.





آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها